تله پاتی و اتفاقای خیلی خیلی خووووب
دیشب دلتنگیم به حد هشدار رسیده بود...خطمو انداختم رو گوشی بابا تا با خوندن آخرین پیامامون آروم بشم...شمارتو گرفتم انتظار داشتم خطت خاموش باشه ولی بوق کشید...!!! و فوری قطع کردم تو دلم ولوله شد...
دو تا فرضیه تو ذهنم ساخته شد:
1) اینکه خطتت دست یکی دیگس و اگه تمام زنگ بزنم ممکنه ببینن و زشت بشه
2) اینکه گوشی با خودت برده باشی و ساعت 12 که بیشک خاموشیه یه وقت نورافشانی میکنه و لو میری
تا صبح خطو روشن نگه داشتم پیش خودم میگفتم اگه گوشی پیشش باشه صبح ساعت 4 که برپا زدن میبینه یه چیزی میگه و سایلنت نکردم...صبح ساعت 7 که بیدار شدم دیدم خبری نیس خطو خاموش کردم و رفتم سرکار ولی هممممش ذهنم درگیر بود تا اینکه ساعت یه ربع به 3 که مشغول کار بودم یهو دیدم پیامت گوشه مانتیتورم افتاد....تو عین ناباوریام و دلتنگیام...باورم نمیشد از خوشحالی جییییغ خفیفی کشیدم و کلی چت کردیم و بهم گفتی که خدمتتو تمدید کردن و افتادی برج 5... یه چیزی شبیه یه معجزه...بعد اون همه تلاشایی که کردی و نتیجه نداد و اخرش دل سپردیم به حکمت خدا و خدا دستتو گرفت تو اوووووووج ناامیدی...خدایا مرسی...